طرح تکراری پیچ پیچ

هیچ می دانستی که هیچ کس چینی بند زده نگه نمی دارد؟ هیچ می دانستی که زخم های مزمن عمیق هرگز خوب نمی شوند؟ هیچ می دانستی که پشت هر حادثه، هر درد، داستان تازه ای هست؟ من نمی دانستم. من خیال می کردم که دردی نیست، زجری نیست، که صبر نتیجه می دهد… که تلاش می سازد… که ماندن، بودن، خواستن، خلق می کند… من اینجای زندگی را نخوانده بودم! که کودک می آیم و پیر می روم. من نمی دانستم که ناامیدی مزه بادام تلخ می دهد. نمی دانستم اندوه یواشکی می آید. از لای باز پنجره، از زیر در. باور می کنی؟ تو راست می گفتی. وقتی رفتی دنیا متوقف نشد.  من با تو خداحافظی هم نکردم. پشت سرت آب نریختم.  بنفشه های پژمرده ات را ریختم دور. و دیگر هرگز توی طرح های پیچ پیچ تکراری مغزم دنبال تو نگشتم. وقتی رفتی شب نبود. رفتنت درد نداشت. ماندنت بی فایده بود. و من خوب می دانستم. و ما از جنس هم نبودیم. و من امروز می دانم که دنیای من بی تو شیشه ای تر است. و خداحافظی مرا به یاد تو نمی اندازد. و من دسته دسته بنفشه می چینم برای چشم هایم. خودم. برای خودم. بی تو. بی ما. باور می کنی؟ بوسه های تو قرارداد دل بستن نبود. بوسه های تو لحظه نبود. بوسه های تو انگار بین لبهای تو با من نبود. بوسه های تو سمفونی رفتن بود. مقدمه خداحافظی ناکرده.  پیش گفتار فصل آخر کتاب بودنت. بوسه های تو خاطره بود. خاطره شد. خاطره ماند. حال من خوبست… من نفس می کشم. راه می روم. بازی می کنم. شکل مبهم پیچ در پیچ تکراری می کشم. آدم ها مرا نگاه می کنند و به خیالشان مرا می شناسند و به خیالشان من خوشبختم و من خوب نقشم را بازی می کنم.  من تمام آنچه آن شب گرم تابستان گفتی را به چشم خودم دیدم. راست می گفتی تو. من بالاخره بزرگ شدم. و من تو را نخواستم. و من یاد گرفتم. باور می کنی؟ حالا هر روز با دلی بند زده از آموخته هایم حرف می زنم. و معتقدم که تو درس بزرگی بودی.  حالا من هر صبح روی زخم هایم ماله می کشم. سرم را می گیرم بالا. سینه هایم را می دهم جلو و به همه می گویم که از رفتن تو چقدر خوشحالم… هیچ می دانستی که چینی بند زده را هیچ کس نگه نمی دارد؟ نمی دانستی؟

بالاخره

 

یاد می گیرم رنجیدن رو. و می رنجم از بی رحمی. بالاخره یه روز یاد می گیرم رنجیدن رو. و یاد می گیرم به همون اندازه که بخشش بلدم، رنجیدن رو بشناسم. اونوقت دیگه نمی تونی هزار باره روحم رو بشکنی… اونوقت دیگه تلخی هاتو نمی بخشم. اونوقت می بینی که تصویر بدی هم بلد بود. بالاخره یاد می گیرم…

status quo…

 

 

نمی دونم چه مرگم شده ولی هیچ انرژی اضافه ای ندارم که بذارم. واسه اتفاقا، واسه آدما، نمیدونم… خستگی احساس خورنده ایه. نیاز به یه تغییر عمیق تر دارم. از یه جنس دیگه… یه جور دیگه… هر چی به جز اینکه الان هست… دلم می خواست میشد از انبوه خاکسترای مونده خودمو پیدا کنم… ولی نمیشه

 

 

to learn to let go…

امشب با سایه رفتیم “قوی سیاه” رو دیدیم… یه جور متفاوتی شباهت بود بین حرفایی که قبل از فیلم موقع خوردن بدمزه ترین بستنی ممکن با هم زدیم و اونچه فیلم از نظر من گفت… نمی دونم شاید هم قضیه همون قضاوت شخصی همیشگی بود بر اساس افسانه های
شخصی… افسانه های شخصی من. من و خودم و ذهنم
پریشب به یکی گفتم من و خودم سه نفریم… خیلی تعجب نکرد. جنسش مثل خودم بود. کاملا می تونستم توی فیلم اون جنگ بین ناتالی پورتمن و خودش رو بفهمم. گاهی شکل همون قوی سیاه و سفید میشم. انگار از توی دردهام بال رشد می کنه… انگار از توی دردهام پرواز می کنم.  به رویا میرسم. به خواستن
تنها فرقش اینه که از خواستن به نیستی نرسیدم هنوز… انگار که احساس با همه وجود خواستن رو لای بقیه خرت و پرتای ذهنم گم کردم
یه جمله  توی فیلم بود که انگار داشتن به من می گفتن
perfection is not always control… sometimes it’s letting go..
و این شاید بزرگترین چالش چند ماه گذشته من بود… احساس خوبی دارم امروز درباره زندگی… ولی بیچاره شدم تا رها کردن رو یاد گرفتم… یعنی موضوع اینه که اصلا ساده نیست رها کردن. دردش از سفت چسبیدن و ول نکردن کشنده تره گاهی… تو عبور از اونچه روزها به چشم بزرگترین خواسته بهش نگاه می کنی خیلی چیزا رو زیر پا می گذاری. انگار با کفش از روی خودت رد میشی. ولی زندگی انگار همینه. امسال واسم سال آرامشه. هدف بودنم. تمام تلاشم. و تنها خواسته م. و به هیچ چیز غیر از این هیچ بهایی نخواهم داد…  اشکالی نداره. رها کردن رو یاد می گیرم. مثل هزار تا چیز دیگه که یاد گرفتم. مثل یه زبون تازه. مثل روش تازه ای برای حرف زدن من با خودم. هیشکی هیچ وقت نفهمید چه جوری قادرم این قدر ساده از احساسی به احساس دیگه سفر کنم. خودمم نفهمیدم ولی اونجا که ناتالی پورتمن چرخید و چرخید و پر در آورد و تبدیل به قو شد، خودمو دیدم که از تک تک وابستگیهای ذهنم یکی یکی رها شدم. که آرامش مثل جریان ولرم آب دریاچه تو کم عمق ترین لبه ساحل شنی  زیر تنم جریان پیدا کرد  و اندوهم رو تر کرد . دیدم که دوباره خود خالص خالص خالصم رو پیدا کردم… دیدم. با همین چشما

frozen emotions

عادت کرده ام به نبودنت. عادت کرده ام به همیشه عقب بونمان از زمان. انگار که در پیچاپیچ دنیا دیگر دنبال هیچ چیز نمی توان گشت. تو نمی دانی ولی من دشتهای پهن آبی دارم و یک دریاچه روشن. تو نمی دانی ولی من بانوی تمام قاصدک ها و تمام قطره های بارانم. تو نمیدانی ولی من یک تخت سلطنت دارم بر عرصه زمین، به وسعت صداقت تمام شبانه هایم.  تو نمی دانی ولی من وارث لطافت صبحم. وارث تمام برگهای نارنجی پاییز. شاهزاده تمام آرزوهای نقره ای.  من هر شب روی طاقچه ابرها با ماه حرف می زنم. من همکلاسی آلاله ام. هم مدرسه ای موج… من کاملترینم تنها اگر تو بیایی.  دیگر حتما تا حالا فهمیده ای… من فقط یک چیز کم دارم. تو را

 

The noble truth…

پشت کودکی هایم، زانو در بغل و مشت زیر چانه پنهان مانده ام. فکر که می کنم انگار تکیه داده ام به آن دیوار سنگی مرمری. در حیاط اولین خانه ام. خانه ای که در ده سالگی ترکش کردم و کوبیده شد و تبدیل به ده خانه دیگر شد. هنوز ولی نشسته ام همانجا. باور می کنی؟ من هنوز هشت ساله ام. انگار که هرگز بزرگ نشدم. انگار که بودنت نماندنت رفتنت، همه اش از ابتدا با من بود. انگار که خستگی روزهایت همیشه با من بود. انگار که از پشت کودکی هایم شروع شدی. انگار که همیشه ریشه پنهان من بودی. و من چه ساده از تو عبور کردم. و این درد که همه جا هست که هر لحظه هست که همین جا کنارم نشسته است، چه ساده تکه ای همیشگی از روزهایم شد. از تو که رفتم دیگر روزها بود که تویی وجود نداشت. من از خودم رفتم. از خودم و آرزوها و از پری قصه ها. از معنی صبرم رفتم. از معنی خوبی رفتم. از تمام ارزش ها. از تو که رفتم از خودم رفتم، باور می کنی؟ صدایی نیست. ردپایی نیست. در این سرزمین حتی یک نگاه آشنا هم نیست. با آن لباس سبز کاهویی رنگی که مامانی برای سادگی قدمهایم دوخته بود هنوز تکیه داده ام به خنکای سنگ مرمر دیوار… هنوز نگاهم حلزون ها را می جوید. هنوز منتظرم بابایی بیاید با جیب های پر از تافی و آدامس. هنوز از کنار نرده ها لادن را صدا می کنم.  درد من درد نبودن تو نیست. من دنبال آن دختر بچه می گردم. که هزار سال پیش گم شد. که هیچ کس هیچ وقت ندید. که تمام لحظه ها را انگار زندگی می کرد که خاطره بچیند. من دنبال آن دختر بچه شاد می گردم. که لای شعرها و درد مردم زمانش گم شد. که لای نشناختن تو، ندیدن تو، ندیدن تمام دنیا گم شد. درد من درد آن بنفشه های بی فایده ای بود که لای برگ برگ کتابهایم خشک کردم. درد من درد کوری دنیاست. تو چه می دانستی که من لای پوست شب چه قدر تنها بودم همیشه. تو چه میدانی که چه دردی دارد از صبر به هیچ کجا نرسیدن. تو چه میدانی پرنده ای که پرید، قاصدکی که از کنار چشمهایت در یک بعد از ظهر خاکستری رد شد از لبهای من چه شنیده بود… درد من کوری دنیاست. دنیایی که به من گفته بودند از صبر و پاکی بسازمش. که ولی بی نتیجه بود. من امروز اینجا نشسته ام که آنیتیا را بفهمم. که دردم که افسوسم که رنجم را تسکین بدهم. من از دارمای بودا دارم نا امید و مضطرب رهایی جستجو می کنم. مگر نگفته بودی که می شود؟ پس کو؟ پس نور من کو؟ من از زندگی چیز زیادی نخواسته بودم.  من دشت رنگارنگ و قصر و فواره نخواسته بودم. کودکی های مرا همان باغچه و همان حوض کوچک خالی بس بود. من دریای آبی و آسمان نخواسته بودم. تسکین شبهای مرا همان یک پاکت آبی بس بود. می خواستم  نفس که می کشم به جای این حس منجمد یخ زده  هوای ساده صادق ببرم تو. کجای آرزوهای ساده من این جهان پر از تلخی تو را زیاد می آمد؟ من سرود و تشویق و هلهله نخواسته بودم. شبانه های مرا صدای حضور آرامش و یک لنگه در چوبی بس بود. خیال می کردم صدای مرا می شناسی. خیال می کردم نگاه مرا می شناسی. از بین تمام داشته هایم. همیشه از پشت تمام دلتنگی ها. من فقط تو را داشتم. حالا اما، توی برفها راه می روم که شاید خیال بودنت یخ بزند. شبها بیدار می مانم که خواب تو را نبینم. آتش می گیرم و خاموش نمی شوم.  دیگر نمی خواهم پادشاهی کنی خدایی کنی پناه باشی. می خواهم خودم یک نفر، تنهای تنها بی تو بی من بی ما بی هیچ کس بی هیچ چیز بروم به دورترین نقطه ها، بی خاطره ترین سرزمین ها. می خواهم نقش بودنم را هیچ کس به یاد نیاورد. تو بمانی و خدایی بی سرانجامت که هیچ وقت پناه سادگی دستهای من نشد. که هیچ وقت صدای آرامش من نشد. که هیچ وقت تسکین روح آشفته بی سامانم نشد. چه فایده پرستش تو که از تمام حادٍثه های من دوری؟ چه فاید امید بستن، خیال کردن، آرزو بافتن… چه فایده؟ من کجا گم شدم که تو نبودی. چه فایده که نبودی. چند روز دیگر چند شب دیگر؟ تمام آرزوی من از دنیا  یک کلبه کوچک و آرامش شبهای کویر بود. می خواستم به یک دیوار بلند محکم تکیه کنم و ستاره ها را بببینم.  دنیای ساده من خدایی تو را نمی خواهد. من در به در تمام سرزمین ها، بی تو، بی هیچ کس، آرامشم را پیدا می کنم. تو هم در دورترین قبیله تاریکی دور از شبانه هایم بمان. هرچه باشد من هنوز همان دخترک هشت ساله کوچکم. منتظرم بابایی بیاید. تافی و آدامس گرد قلقلی بگذارد کف دستهایم و بگوید با آرش قسمت کن. من هنوز میدانم عدالت همان قسمت کردن و انتظار و امید داشتن بود. که اگرچه که همیشه صبرم و امیدم و عدالتم را بی جواب رها کردی، من هنوز به جستجوی آن دختربچه هشت ساله تمام جهان را یک تنه می گردم. من آرامشم را در کوچکترین باغچه عالم پیدا می کنم روزی. من دیگر خدایی تو را نمی خواهم. خدای من همان دختربچه پاک هشت ساله ایست که برای بال شکسته یک پروانه دلش می تپید. دیگر پادشاهی نکن. خدایی نکن. به عافیت حادٍ ثه هایم درود نفرست. خداییت را نمی خواهم. باور می کنی؟

 

مزرعه زرد گندم

از مزرعه زرد گندم می روم

از سبزه زار ها

و فریاد بر نیامده از گلویم را

می برم با خودم تا دورترین دنیا ها

بی من بی ما

و آفتاب بر من خنده خواهد کرد

و ستاره ها بر شب من خواهند گریست

و من قطره قطره های ستاره را

با همین دستها

با همین انگشت ها

در سبد خاطره خواهم چید

هزار دشت سبز منتظر

نشسته به راه نرفته ام

هزار فردای شیرین نامده

هزار کلام نگفته

من می دانم که فردا رنگ دیگری است

و حقیقت همان بود که هرگز بیان نشد

و تو بدان

پادشاهی تو روزهاست سرنگون از نبودن من است

در خرام تو نمی روم دیگر

در سرزمین من تنها

آفتاب هست و ستاره و لحظه های نامده

پادشاهان شکست خورده را دیگر

جایی در این ملک نیست

 

Rubicon

I’m standing here again at the point of no return, at the burial of the weak,  desperately trying to understand The words that threaten disillusionment but, they hide in preconception turning from me when I need them most… I’m sliding into a world I have no knowledge of. A world that calls me close Because it has no choice Because we are intertwined joined by our choices by the decisions we once made in disillusionment…

نازلی که بودم

نازلی و دخترک و شب ها همه با هم گمشدند. قرن ها پیش

امشب زود میرم تو تخت. احساس خوندن هست و نوشتن. من و دفترم و داستان نیمه تموم. شاید این دوری احتمالی از ادمونتون فرصت خوبی باشه برای تموم کردن کتابم.  می دونم که شاید تو بن بست ترین کوچه مبهوت بمونم ولی بهترین خوونواده دنیا رو دارم که همیشه پشتم هستن. نازلی رو که می نوشتی نازلی رو نمی شناختی. آشیانه توی نگاه نازلی بود… توی دستهای نازلی. توی بودن نازلی. من سرزنشت نمی کنم

 

—————–

کجایی نازلی

امروز

هزار سال

هزار سال شد

دامان گلگلیت

بیرق دیار کودکی

وچشمهات,چشمهات

سنگهای رنگی

میراث خانگی

کجایی نازلی امروز هزار سال هزار سال شد

نازلی زمان گذشت

زمان گذشت

آشیانه دود شد

پدر مرد

مادر

قدیس واژه ها

سرود دم هرزه شبه مرد کور شد

امید من به دستهای فرشتگان

آبستن خیال شب مرده شور شد

نازلی برون بیا

دمی از خاک سرد شب

با من بیا بخوان

این واپسین زمان

این واپسین زمان

کاینجا نشانه نیست

این آشیانه نیست

جادوگرزمان

همه شب سحرمیکند

در خوابهای من

دریادهای تو

اینجا شبانه نیست

شبگردها همه دزدان منزلند

نازلی بیا بگو

که همیشه امید هست

در تارک عفونت شبهای کهنگی

نازلی بیا بگو

که صبح نویدهست

کوچه کشیده شد

به شب پا برهنگی

گیسوی خود بریز

در این نص زندگی

نازلی زمان گذشت

سایه

نابکار شد

دستت بکش دوباره بر این آفتاب دهر

باشد

که باز

باز

ببینیم بهار شد

 

دلم تنگه پرتقال من

-Hello Sandra, How’re you doing?

: Oh my God, How did you know it was me?

-I had your number saved on my cellphone, I’m not that smart!

: Well, your test results say the opposite!  are you available to come see Bryan next Thursday at 4:30?

-yap, works fine for me

:al righty then I’ll see you on thursday…

و من هنوز به تنها چیزی که می تونم فکر کنم اینه که چرا از این خبر خوب خوشحال نیستم. چرا همه اتفاقای خوب وقتی رخ میدن که دیگه دیره. که دیگه به نبودن و نداشتنشون عادت کردی. که به جای خالیشون تن دادی… واقعا چرا؟

پرتقال من رو خیلی دوست داشتم مرسی سفا