خالى

image

خالى تر از خاطره تو، حجم اتاقى است كه جز كسالت من چيزى در آن پيدا نمى شود. ترانه ها، نورها، همه چيز، باور كن همه چيز، مرا به ياد روزهاى خالى كمرنگى مى اندازد كه امروز جز هاشور دردناكى گوشه و كنار تقويم گذشته ها اثرى از آن نمانده است. مانده ام كه چه ساده عكس هاى رنگى، جايگزين بودن آدم ها مى شوند. من خيالم كرده ام كه تو مرده اى. عزاى تو كوتاه بود. من سياه نپوشيدم. ميراثى به جز اين اتاق خالى از تو نماند. هرچه هم كه بود همراه دروغ هايت سر به نيست شد. من خيال كردم كه تو مرده اى. آدم ها مرگ تو را تسليت گفتند. من به سنگ قبر تو فكر كردم. براى فراموشىِ مرگ سفر كردم. آدم ها به من گل هاى سفيد دادند و توى لبخندهاى دوستانه شان، اندوه مى شد ديد. آدم ها كه محو شدند و گل ها كه پژمرد، من و تقويم هاشور خورده و خاطره هاى خالى ات، به اين اتاق مهاجرت كرديم. كسالت همراه ما آمد و كم كم تمام اتاق از تَرَك و خالى و كسالت پر شد. من خيال كرده ام كه تو مرده اى. تنها حيف كه خاكى نيست. خاك مى گويند كه سرد مى كند. خالى تر از خاطره تو تا ابد حجم اين اتاق است كه مرا كنج روزهايم پناه مى دهد…

هجوم

نمى دونم به خاطر هجم احساساتم بود كه اين دو ماه ننوشتم يا به خاطر ترس از هجوم احساس. انتخاب كرده م كه فقط تماشاگر باشم. انتخاب كرده م كه ديگه توى بازى شركت نكنم. پس راهى به جز سكوت نيست. بين شب زنده دارى ها و صبح هاى خسته، گاهى شبيه مرده متحركى هستم كه از يه طرف روز ميره به يه طرف ديگه ش و گاهى انسان رو به تكاملى كه براى ساختن فرداش داره از ديروزش فرار مى كنه. روزهاى خوبى نيست. حوصله جواب پس دادن ندارم. تحملم كمه، دلم بى تاب. شايد هم خصلت روزهاى نزديك به تولده كه هيچ وقت برام روزهاى شادى نبودن. از پير شدن نمى ترسم. از بزرگ شدن چرا. انگار كه بودنم داره واقعى ميشه. زندگى داره واقعى ميشه. روزها دارن مى گذرن و اين تنهايى هر لحظه بزرگتر. من براى اولين بار توى زندگيم، بزرگترين جشن شاد زندگيم رو براى خودم گرفتم. من ولى شاد نيستم. من حالم داره از اين درسهايى كه زندگى بهم داده به هم مى خوره. من خسته م. من از دروغ و نامردى خسته م. من هيچ كارى به جز تماشا كردن ازم بر نمياد. من به جز خودم روى هيچ چيز اين زندگىِ بى معنى تسلطى ندارم. من امشب فقط خسته م. من فقط خسته م… بعد از اين چند سطر مى دونم، من به خاطر هجومِ احساس بود كه دو ماه ننوشتم…