از مزرعه زرد گندم می روم
از سبزه زار ها
و فریاد بر نیامده از گلویم را
می برم با خودم تا دورترین دنیا ها
بی من بی ما
و آفتاب بر من خنده خواهد کرد
و ستاره ها بر شب من خواهند گریست
و من قطره قطره های ستاره را
با همین دستها
با همین انگشت ها
در سبد خاطره خواهم چید
هزار دشت سبز منتظر
نشسته به راه نرفته ام
هزار فردای شیرین نامده
هزار کلام نگفته
من می دانم که فردا رنگ دیگری است
و حقیقت همان بود که هرگز بیان نشد
و تو بدان
پادشاهی تو روزهاست سرنگون از نبودن من است
در خرام تو نمی روم دیگر
در سرزمین من تنها
آفتاب هست و ستاره و لحظه های نامده
پادشاهان شکست خورده را دیگر
جایی در این ملک نیست