مزرعه زرد گندم

از مزرعه زرد گندم می روم

از سبزه زار ها

و فریاد بر نیامده از گلویم را

می برم با خودم تا دورترین دنیا ها

بی من بی ما

و آفتاب بر من خنده خواهد کرد

و ستاره ها بر شب من خواهند گریست

و من قطره قطره های ستاره را

با همین دستها

با همین انگشت ها

در سبد خاطره خواهم چید

هزار دشت سبز منتظر

نشسته به راه نرفته ام

هزار فردای شیرین نامده

هزار کلام نگفته

من می دانم که فردا رنگ دیگری است

و حقیقت همان بود که هرگز بیان نشد

و تو بدان

پادشاهی تو روزهاست سرنگون از نبودن من است

در خرام تو نمی روم دیگر

در سرزمین من تنها

آفتاب هست و ستاره و لحظه های نامده

پادشاهان شکست خورده را دیگر

جایی در این ملک نیست

 

Author: تصویر

نوشتن تمام عمر با من بود. خیلی‌ قبل تر از خواندن. قبل تر از دست خط.. یازده سال “شب‌های کاغذی” را نوشتم. معجونی‌ از آنچه بر من می‌گذشت بود. بیرونی و درونی‌. من یک اهوازی ریشه دارم در خاک جنوب که اوایل بیست سالگی، مهاجرت کردم به البرتای کانادا. نوشته‌هایم را گاهی‌ سرما احاطه می‌‌کند، گاهی‌ داغی خاطره هام. یک جایی‌ فهمیدم که جز “عبور” چاره‌ای نیست. حالا هر روز، سرد یا گرم، ایران یا کانادا، تهران یا اهواز یا ادمونتون، عبور کردن را تمرین می‌کنم.

Leave a comment