to learn to let go…

امشب با سایه رفتیم “قوی سیاه” رو دیدیم… یه جور متفاوتی شباهت بود بین حرفایی که قبل از فیلم موقع خوردن بدمزه ترین بستنی ممکن با هم زدیم و اونچه فیلم از نظر من گفت… نمی دونم شاید هم قضیه همون قضاوت شخصی همیشگی بود بر اساس افسانه های
شخصی… افسانه های شخصی من. من و خودم و ذهنم
پریشب به یکی گفتم من و خودم سه نفریم… خیلی تعجب نکرد. جنسش مثل خودم بود. کاملا می تونستم توی فیلم اون جنگ بین ناتالی پورتمن و خودش رو بفهمم. گاهی شکل همون قوی سیاه و سفید میشم. انگار از توی دردهام بال رشد می کنه… انگار از توی دردهام پرواز می کنم.  به رویا میرسم. به خواستن
تنها فرقش اینه که از خواستن به نیستی نرسیدم هنوز… انگار که احساس با همه وجود خواستن رو لای بقیه خرت و پرتای ذهنم گم کردم
یه جمله  توی فیلم بود که انگار داشتن به من می گفتن
perfection is not always control… sometimes it’s letting go..
و این شاید بزرگترین چالش چند ماه گذشته من بود… احساس خوبی دارم امروز درباره زندگی… ولی بیچاره شدم تا رها کردن رو یاد گرفتم… یعنی موضوع اینه که اصلا ساده نیست رها کردن. دردش از سفت چسبیدن و ول نکردن کشنده تره گاهی… تو عبور از اونچه روزها به چشم بزرگترین خواسته بهش نگاه می کنی خیلی چیزا رو زیر پا می گذاری. انگار با کفش از روی خودت رد میشی. ولی زندگی انگار همینه. امسال واسم سال آرامشه. هدف بودنم. تمام تلاشم. و تنها خواسته م. و به هیچ چیز غیر از این هیچ بهایی نخواهم داد…  اشکالی نداره. رها کردن رو یاد می گیرم. مثل هزار تا چیز دیگه که یاد گرفتم. مثل یه زبون تازه. مثل روش تازه ای برای حرف زدن من با خودم. هیشکی هیچ وقت نفهمید چه جوری قادرم این قدر ساده از احساسی به احساس دیگه سفر کنم. خودمم نفهمیدم ولی اونجا که ناتالی پورتمن چرخید و چرخید و پر در آورد و تبدیل به قو شد، خودمو دیدم که از تک تک وابستگیهای ذهنم یکی یکی رها شدم. که آرامش مثل جریان ولرم آب دریاچه تو کم عمق ترین لبه ساحل شنی  زیر تنم جریان پیدا کرد  و اندوهم رو تر کرد . دیدم که دوباره خود خالص خالص خالصم رو پیدا کردم… دیدم. با همین چشما

Author: تصویر

نوشتن تمام عمر با من بود. خیلی‌ قبل تر از خواندن. قبل تر از دست خط.. یازده سال “شب‌های کاغذی” را نوشتم. معجونی‌ از آنچه بر من می‌گذشت بود. بیرونی و درونی‌. من یک اهوازی ریشه دارم در خاک جنوب که اوایل بیست سالگی، مهاجرت کردم به البرتای کانادا. نوشته‌هایم را گاهی‌ سرما احاطه می‌‌کند، گاهی‌ داغی خاطره هام. یک جایی‌ فهمیدم که جز “عبور” چاره‌ای نیست. حالا هر روز، سرد یا گرم، ایران یا کانادا، تهران یا اهواز یا ادمونتون، عبور کردن را تمرین می‌کنم.

2 thoughts on “to learn to let go…”

  1. اين نوشته بايد يه جا چاپ بشه
    جدي ميگم
    معركه بود
    نگاه تازه اي به فيلم كه واسه من كاملاً قابل درك بود
    اين نوشته بايد يه جا چاپ بشه

Leave a comment