نوشتن

از سپتامبر تا حالا، از بعد از اعدام نويد افكارى اينجا چيزى ننوشته بودم. شش ماه شد. تا حالا نشده بود اينقدر طولانى ننويسم. چند تا دليل داشت، اول از همه اينكه واقعا بااعدام این بچه چیزی در وجودم مرد. بعد هم که زندگى به شدت روى دور تند بود. كرونا بود و هست و همه چيز به هم ريخت. دوم اينكه در اين مدت چند تا مطلب ديگر به انگليسى نوشتم که زمان برد ولی خوب شد. متاسفانه در شلوغی روزها، نوشتن‌های کوتاه اینستاگرامی برایم شدنی‌ترست. سوم اینکه حالم خوب است و من همیشه وقتی حالم خوب ست در حق اینجا ظلم می‌کنم. این وبلاگ دارد ١٦ ساله مى‌شود. دوستش دارم. خیلی چیزها هست این تو که جز خودم هیچ‌کس نمی‌فهمد. باید بیشتر بنویسم. شاید هم کمی کمتر نوشتم چون دوست ندارم آدمها اینجا را مثل دفتر خاطرات من ببینند. که خب البته واقعا اهمیتی ندارد. من اینجا هیچ اتفاقی از زندگیم را منتشر نمی‌کنم که به درد آدم فضول بخورد و معنی جهان فکرم را هیچ کس جز خودم نمی‌فهمد. اتفاقات را با تأخیر تعریف می‌کنم و از برنامه‌هایم اینجا نمی‌نویسم. وقتشان را تلف می‌کنند آنها که دنبال سر درآوردن از کار من هستند. خب بگذار تلف کنند. به من چه. فلذا در این صبح شنبه‌ی عزیز، سعی می‌کنم و قول نمی‌دهم که حتی اگر فرصت نوشتن ندارم، لآقل پست‌های اینستا را بیاورم اینجا. تجربه نشان داده این فضاهای مجازی و وبسایت‌ها همه در حال گذرند. تنها چیزی که می‌ماند همین وبلاگ جان است که به زودی ١٦ سالش مى‌شود.

بلدى با رنگهاى باد نقاشى كنى؟

يادم نيست كجا ميرفتيم كه كدام آهنگ پخش ميشد كه برايش تعريف كردم كه چه طور هربار با شنيدن آن ترانه دوباره چهارده پانزده ساله می‌شوم و احساس می‌کنم زندگی قرارست یک شکل به‌خصوصی باشد و خوشبختی یک مسیر روشنی دارد و پر از احساسات زیبا می‌شوم. امید همه‌ی وجودم را می‌گیرد و نقشه‌‌ای روشن از آینده جلوی چشمهایم شکل می‌گیرد و آدم‌هایی را تصور می‌کنم همه صاف، و مسیر زندگی مقابل چشمهایم، یک خط مستقیم می‌شود. دروغ می‌نویسم البته. هم جایش را یادم هست هم آهنگش را. دلم نمی‌خواهد بگویم کدام‌ست. همه‌ی ما چیزهایی داریم که همه‌ی اصالتشان را از راز بودنشان می‌گیرند. از اینکه پیش خودمان نگهشان می‌داریم.

بعد رفتیم پارک. پیاده‌روی کردیم. باران بارید. شاید هم برف. معلوم نبود برف بود یا باران. و باد آنچنان شدید می‌وزید که برای روی زمین ماندن تلاش می‌کردیم. خیس خیس شدیم. اما مهم نبود. تا رسیدیم به این درخت که چنان آشنا بود که انگار رفته بودیم خانه‌اش. شبیه مادربزرگ پوکاهانتس بود. بی هیچ‌مکثی، بغلش کردم. توی گوشم خواند: «بلدی با رنگهای باد نقاشی کنی؟»….

بلد بودم. بلدم. جاده صاف نبود شاید ولی، همینجای دنیا که ایستاده‌ام درست خود خود همانجاست که باید باشم. آدم‌ها همه خوب نبودند ولی، من مهربانترین‌هایشان را می‌شناسم. مسیر آنطور که فکر کرده بودم خطی نبود. ولی همین جاده‌ی کج و کوله، همین راه بالا و پایین، مرا آورده گذاشته درست همانجا که باید باشم. و چه خوبم اینجا. مادربزرگ را سفت بغل کردم.